سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستِ شریران، همچون مسافر دریاست که اگر از غرق شدن هم ایمن ماند، از ترسْ ایمن نیست . [امام علی علیه السلام]
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 7860
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
مدیر وبلاگ : مهدی حاجی[7]
نویسندگان وبلاگ :
mahdi[0]


........... لوگوی خودم ...........

............. بایگانی.............
گزینش
جوک.......

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... دوستان من ...........
سمیرا

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • m&S...

  • نویسنده : مهدی حاجی:: 87/5/5:: 1:37 صبح
      آن دم که با تو  ام

    ای آنکه زنده از نفس توست جان من
    آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من

    آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
    می‌ریزد آبشار غزل از زبان من

    آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
    سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من

    بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم
    زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!

    با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
    خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من

     

      

       پـشت پـنـجـره

    هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم

    شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم

    هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم

    شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را

    کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...

    هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم 

    زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود

    گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟

    آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی

    زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی

    مـکـتــوب ِ یــار ؛ 

    نـیـاورده ســت ؟

    .....

    هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم 

    هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...

         

     

     
     
    آتش ...

    بارانی ام , بارانی ام , بارانی از آتش

     یک روح بی پروا و سرگردانی از آتش

    .

    این کوچه ها , دیوارها , اصلاً تمام شهر

    سوزان و من محبوس در زندانی از آتش

    .

     اهل غزل بودم ، خدا یکجا جوابم کرد

     با واژه ای ممنوع  ، با انسانی از آتش

    .

     بی شک سرم از توی لاکم در نمی آمد

     بر پا نمی کردی اگر طو فانی از آتش

    .

     تا آمدی ، آتشفشانی سالها خاموش

     بغضش شکست و بعد شد طغیانی از آتش

    .

     کاری که از دست شما هم بر نمی آمد

     من بودم و در پیش رویم خوانی ازآتش

    .

     این روزها محکوم  ِ اعدامم به جرم عشق

     در انتظارم بشنوم   ، فرمانی از آتش

     

     

     
     
    منتظر ...

    مخواه از رخ ماهت نگاه بردارم

    مخواه چشم بپوشم ، مخواه بردارم

    اگر به یـُمن ِ قدمهای مهربانت نیست

    بگو که سجده از این قبله گاه بردارم

    مگر بهشت نگاه تو عاشقم بکند

    که دست از سر ِ نقد  ِ گناه بردارم

    گناه  ِ هرچه دلم بشکند به گردن توست

    گناه  ِ هر قدمی اشتباه بردارم

    تو قرص ماهی و  من کودکی که می خواهم

    به قدر کاسه ای از حوض ِ  ماه بردارم

    بیا که چشم ِ جهانی هنوز منتظر است

    بیا که دست از این اشک و آه بردارم

     

     

     
    غزلی برای تو ...

    اصلا چرا دروغ، همین پیش پای تو

    گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

    احساس می کنم که کمی پیرتر شدم

    احساس می کنم که شدم مبتلای تو

    برگرد و هر چقدر  دلت خواست بد بگو

    دل می دهم دوباره به طعم صدای تو

    از قول من بگو به دلت   نرم تر شود

    بی فایده ست این همه دوری ، فدای تو!

    دریای من ! به ابر سپـردم بیـاورد :

    یک آسمان ،  بهانه ی باران برای تو

    ناقابل است ، بیشتر از این نداشتم

    رخصت بده نفس بکشم در هوای تو

     

     

    مهربانی...

    عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود


     

    عاقبت غریبترین دل نیز عاشق می شود


     

    شرط می بندم روزی که نه دور است و نه دیر


     

    مهربانی حاکم مطلق می شود

     

     

     

     

     

     

     

     


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ