سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جویای دانش میان نادانان، همچون زنده در میان مردگان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 8249
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 3
........... درباره خودم ...........
مدیر وبلاگ : مهدی حاجی[7]
نویسندگان وبلاگ :
mahdi[0]


........... لوگوی خودم ...........

............. بایگانی.............
گزینش
جوک.......

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... دوستان من ...........
سمیرا

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • m&S...

  • نویسنده : مهدی حاجی:: 87/5/5:: 1:37 صبح
      آن دم که با تو  ام

    ای آنکه زنده از نفس توست جان من
    آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من

    آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
    می‌ریزد آبشار غزل از زبان من

    آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
    سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من

    بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم
    زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!

    با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
    خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من

     

      

       پـشت پـنـجـره

    هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم

    شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم

    هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم

    شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را

    کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...

    هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم 

    زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود

    گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟

    آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی

    زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی

    مـکـتــوب ِ یــار ؛ 

    نـیـاورده ســت ؟

    .....

    هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم 

    هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...

         

     

     
     
    آتش ...

    بارانی ام , بارانی ام , بارانی از آتش

     یک روح بی پروا و سرگردانی از آتش

    .

    این کوچه ها , دیوارها , اصلاً تمام شهر

    سوزان و من محبوس در زندانی از آتش

    .

     اهل غزل بودم ، خدا یکجا جوابم کرد

     با واژه ای ممنوع  ، با انسانی از آتش

    .

     بی شک سرم از توی لاکم در نمی آمد

     بر پا نمی کردی اگر طو فانی از آتش

    .

     تا آمدی ، آتشفشانی سالها خاموش

     بغضش شکست و بعد شد طغیانی از آتش

    .

     کاری که از دست شما هم بر نمی آمد

     من بودم و در پیش رویم خوانی ازآتش

    .

     این روزها محکوم  ِ اعدامم به جرم عشق

     در انتظارم بشنوم   ، فرمانی از آتش

     

     

     
     
    منتظر ...

    مخواه از رخ ماهت نگاه بردارم

    مخواه چشم بپوشم ، مخواه بردارم

    اگر به یـُمن ِ قدمهای مهربانت نیست

    بگو که سجده از این قبله گاه بردارم

    مگر بهشت نگاه تو عاشقم بکند

    که دست از سر ِ نقد  ِ گناه بردارم

    گناه  ِ هرچه دلم بشکند به گردن توست

    گناه  ِ هر قدمی اشتباه بردارم

    تو قرص ماهی و  من کودکی که می خواهم

    به قدر کاسه ای از حوض ِ  ماه بردارم

    بیا که چشم ِ جهانی هنوز منتظر است

    بیا که دست از این اشک و آه بردارم

     

     

     
    غزلی برای تو ...

    اصلا چرا دروغ، همین پیش پای تو

    گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

    احساس می کنم که کمی پیرتر شدم

    احساس می کنم که شدم مبتلای تو

    برگرد و هر چقدر  دلت خواست بد بگو

    دل می دهم دوباره به طعم صدای تو

    از قول من بگو به دلت   نرم تر شود

    بی فایده ست این همه دوری ، فدای تو!

    دریای من ! به ابر سپـردم بیـاورد :

    یک آسمان ،  بهانه ی باران برای تو

    ناقابل است ، بیشتر از این نداشتم

    رخصت بده نفس بکشم در هوای تو

     

     

    مهربانی...

    عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود


     

    عاقبت غریبترین دل نیز عاشق می شود


     

    شرط می بندم روزی که نه دور است و نه دیر


     

    مهربانی حاکم مطلق می شود

     

     

     

     

     

     

     

     


    نظرات شما ()

  • m&s

  • نویسنده : مهدی حاجی:: 87/5/4:: 2:41 عصر
     
    به عزیز دلی که خود می داند.....
     
    عمــق چشــــمان پـــــر از تنهاییـــــم را دیــد و رفت

    ســــنگدل، بـــــر آرزوهـــای دلــــم خندیــــد و رفت


    عاقبـــــــت گفتـــــــم بـــــــه او راز دل دیــــــوانه را
    مـــن که گفـــتم دوستـــش دارم، چـرا رنجـید و رفت؟

    ماهــــی در تنــگ زنــــدانی شده، حــــــرفی بــــزن
    از همــان تـــوری که از دریــــا تو را دزدید و رفت

    "شـــعله ی ایـــن شمــــع آتش مــی زنـد بر جان تو"
    عاقبــــت پــــروانه ای ایـــــن جمله را نشنید و رفت

    آه! این تصویـــر در آییـــنه تکــــراری شــــــده است
    باز هم اشــکی به روی گــــونــه اش لغـــزید و رفت

    "از چه رو بغض و غرور و قلب من با هم شکست؟"
    عاشــقی دلسوختـــــه این نـــکته را پرســــید و رفت

    ای خــــــدا! از آدمـــــــیزاد زمیـــــــــنی در گــــــذر
    آن که از باغ بهشتت سیــب سرخــــی چـــید و رفت

    غـــرق در رویــــــای تو بــــودم که پــــلکم بسته شد
    یـــک فرشــــته آمــــد و روی مــرا بــــوسید و رفت
    ___________
     
    عکس عاشقانه گیشا ایرانی  www.g - گالری عکس عاشقانه  گالری عک?
    به سینه می روم اگر امر به رفتنم کنی
    حرف نمی زنم اگر حکم به مردنم کنی

    تویی همان که بی چرا دلم اجابتش کند
    چون وچرا نمی کنم خسته اگر تنم کنی

    تمام اختیار من در اختیار چشم توست
    آینه می شوم اگر نظر به آهنم کنی

    تو هر چه می زنی بزن به قلب من کنایه ای
    ناله نمی کنم اگر خنده به شیونم کنی

    اگرچه باغ قلب من تشنه ی نوبهار بود
    سبز شوم اگر خزان راهی گلشنم کنی

    به جای نقش روی تو رنج کشیده این دلم
    چه می شود تو یک نظر به این شکستنم کنی

    همیشه دشمن دلم سکوت سرد سایه هاست
    کاش تو نور و روشنی نصیب دشمنم کنی
     گالری عکس عاشقانه  گالری عک? - عکس عاشقانه گیشا ایرانی  www.g
     
    گفت برگ پاییزی به من
    چرا گرفته قلبت را گرد ماتم
    از برای چه نشسته ای در انتظار
    نیست یک همدم انیس حتی یار
    گفته زین راه روزی عبور می کنم
    منم تا آنروز با یادش سر می کنم
    سال بعد برگ اثری از وی ندید
    از زمین و ابر وباد اینطور شنید
    که وی چیزی دید که نباید میدید
    بعد از سالها که در انتظار نشسته بود
    یارش را با یکی دیگر دیده بود
    چنین گفت با خودش این برگ
    نمرد او زیر برف و باران و تگرگ
    ولی چو دید با کسی دیگر همدمش را
    امان نداد کمی بیشتر قلب عاشقش را
    وی را احاطه کرد پس از سالها سایه مرگ
    سالهای سال نقل میکرد این قصه را برگ
    که بگیرند بقیه از این داستان پند
    مثل وی نیابند از یار خود گزند
     
     
     
     

    بعضی ها

    بعضی آدمها صدایشان خوب است. بعضی آدمها کتاب هایشان خوب است. بعضی ها وبلاگشان خوب است. بعضی ها چت کردن های نیمه شبی شان خوب است. بعضی ها شعر خواندنشان خوب است. بعضی ها « فیلم دیدن با آنها » خوب است . بعضی ها «  گوش دادنشان به غرغر هایت » خوب است. بعضی ها « گوش دادنت به غرغرهایشان » خوب است.   بعضی ها « چای خوردن با آنها» خوب است. بعضی ها « بازی کردن با موهای آدم » شان خوب است. بعضی ها « سیگار کشیدن با آنها » خوب است. بعضی ها « نگاه کردن به دست هایشان وقتی تایپ می کنند » خوب است. بعضی ها  « اسکل کردن اون آقاهه که تو کافی شاپ منو رو میاره  با آنها » خوب است. بعضی ها آشپزی شان خوب است. بعضی ها « آشپزی کردن برایشان » خوب است.بعضی ها « جیغ کشیدن با آنها در قله کوه » خوب است. بعضی ها « غش و ضعف کردن برای چال های گونه ات » شان خوب است. بعضی ها « دیدن آدم در ربدو شامبر لیمویی » شان خوب است. بعضی ها « زیر چانه شان را ببوسی» خوب است. بعضی ها مردن شان خوب است. بعضی ها « بمیری برایشان » خوب است.
     
     
     
    چندتا جوک و لطیفه......
     
    دلم از دوریت پاره پاره شد ، دوختمش حالا تنگ شده ...
     
     
    ترکه داشته میمرده به پسرش میگه بعد از مرگ من به همه بگو بابام ایدز داشت ؛ پسرش میگه واسه چی ، میگه هم مریضیه با کلاسیه هم کسی سراغ مادرت نمیاد ...
     
     
    قزوینه داشته دنبال توپ میدوئیده ، بهش می گن چرا دنبال توپ می دوئی ؟ میگه : آخه نیروی انتظامی اعلام کرده به دنبال هر توپی بچه ای هست ! ...
     
     
    یه نفر میشینه تو تاکسی، راننده بهش میگه: داداش دستت لای در گیر نکنه. اون هم میاد مرام بذاره، میگه: داداش سرت لای در گیر نکنه...
     
    ترکه رو می خواستن اعدام کنن، ازش می پرسن: آخرین حرفت چیه !
    می گه: لعنت بر پدر و مادر اون کسی که بزنه زیر چهار پایه!...
     
     
    اولی: آقای دکتر، من فکر می کنم عینک لازم دارم.
    دومی: بله حتما! چون این جا مغازه ساندویچ فروشی است!...
     
     

    طنز  کوتاه کمونیستی

    سه کارگر به زندان افتادند. هر کدام دلیل زندانی شدن خود را تعریف می کند:
    اولی: من همیشه به محل کارم ده دقیقه دیر می رسیدم. متهم به خرابکاری شدم.
    دومی: من همیشه به محل کارم ده دقیقه زودتر می رسیدم و به جاسوسی متهم شدم
    سومی: من همیشه به موقع به محل کارم می رسیدم و متهم شدم به داشتن ساعت وارداتی خارجی!!! 
     
     
     
     

    نظرات شما ()

  • M&S

  • نویسنده : مهدی حاجی:: 87/4/6:: 2:4 صبح

                                         

                                             کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
                                             و انسان با نخستین درد
                                             در من زندانی ستمگری بود
                                             که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
                                             و من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...

     

     

     

    در عشق توام نصیحت و پند چه شد ؟
    زهراب چشیدم مرا قند چه شد ؟
    گویند مرا که بند در پیش نهید
    دیوانه دل است پام در بند چه شد ؟

    عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
    تا کرد مرا تهی و پر کرد زدوست
    اجزای وجود من همه دوست گرفت
    نامی است زمن بر من و باقی همه اوست
     
     
     
     
    کاش میدانستم ... به چه می اندیشی ؟؟؟
    که چنین گاه به گاه
    میسرانی بر چشم.... غزل داغ نگاه !
    می سرایی از لب.....شعر مستانه آه !

    راز زیبایی مژگان سیاه
    در همین قطره لغزنده غم ....پنهان است !
    و سرودن از تو
    با صراحت ! بی ترس ! .... باز هم کتمان است !

    کاش میدانستم ... به چه می اندیشی ؟؟؟

    رنج اندوه کدامین خواهش
    نقش لبخند لبت را برده ؟؟؟

    نغمه زرد کدامین پاییز ...
    غنچه قلب تو را پژمرده ؟؟؟؟

    کاش میدانستی .... به چه می اندیشم ؟
    که چنین مبهوتم ....
    من فقط جرعه ای از مهر تو را نوشیدم !!!
    با تو ای ترجمه عشق "خدا" را دیدم !!!

    آه ای میکده ام !!!
    گاه بیداری را
    از من و بیخبری هیچ مخواه !
    که من از مستی خود هشیارم !

    کاش میدانستی ... به چه می اندیشم !!!
    کاش میدانستی!!!!
    کاش ...
     
     
     
    می گریم


    برای دور شدن از خاطره ها


    دو رکعت گریستن بر یاد ها


    واجب است


    تو هم گریه کن


    گریه تنها مرهم زخم بی شفای عشق است


    دریغا که عشق....


    خوابی از خوابهای خاکستر است

    دیگر هیچ رد پایی از احساس


    بر تن جاده عشق


    باقی نمانده است


    به تفسیر جدایی رسیده ایم


    بی باور و خسته


    از عشق رنجیده ایم


    می گویند ،


    هر که از وادی عشق گذر کرد


    از سنگ ناله شنید


    و از ستاره ،


    هق هق گریه



    گریه کن


    من هم باتو


    می گریم
     
     
     
    شب است و نام تو را عارفانه میخوانم
    ببین که شعر تو را بی بهانه میخوانم
    شب است و مرغ شب و ذکر حمد ایزد پاک
    و من که ذکر تو را جاودانه میخوانم
    به کلبه دل من عاشقانه کن گذری
    که من همیشه تو را ، عاشقانه میخوانم
    جوانه میشکفد دردلم به عشق وصال
    و من ، دوباره تو را چون جوانه میخوانم
    أسیر موج دعایم ، کسی نمیداند
    که زیر موج ، غزل از کرانه میخوانم
    در این غروب غم انگیز ، همدم من باش
    ببین که شعر تو را ، بی بهانه میخوان
     
     
     
    عشق یعنی گم شدن در کوی دوست
     عشق یعنی هر چه در دل آرزوست
    عشق یعنی یک تیمم یک نماز
     عشق یعنی عالمی راز و نیاز
    عشق یعنی یک تبسم یک نگاه
     عشق یعنی تکیه گاه و جان پناه
    عشق یعنی سوختن یا ساختن
     عشق یعنی زندگی را باختن
    عشق یعنی همچو من شیدا شدن
     عشق یعنی قطره و در یا شدن
    عشق یعنی پیش محبوبت بمیر
    عشق یعنی از رضایش عمر گیر
    عشق یعنی زندگی را بندگی
     عشق یعنی بندگی آزادگی
     
     
     
    یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم -*- وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم -*- پر پروانه شکستن هنر انسان نیست -*- گر شکستیم ز غفلت ، من و مایی نکنیم -*- یادمان باشد سر سجاده عشق -*- جز برای دل محبوب دعایی نکنیم -*- یادمان باشید اگر خاطرمان تنها ماند -*- طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم
     
     
     
    با رفتن تو آسمان رنگی دگر شد

    با رفتن تو دیدگانم خونین و تر شد



    دیگر توان شعر گفتن در برم نیست

    با رفتن تو عصر من با ناله سر شد



    غمگین ترینم در نبودت بین یاران

    خون از دو چشمم گشته جاری همچو باران



    تنهاترین ماوای من بعد از تو دلدار

    میخانه هست و جمع پاک غم گساران



    چشمم به در تا عاقبت روزی بیایی

    پایان دهی بر گریه و درد و جدایی
    __________________

    بزار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره ی شب تو با من
    بزار بین منو تو ، دستای ما ، پلی باشه واسه از خود گذشتن
     
     
     
     
    بوی موهات زیر بارون


    بوی گندم زار نمناک


    بوی سبزه زار خیس


    بوی خیس تنه خاک


    جاده های مهربونی


    رگای آبی دستات


    غم بارون غروب


    ته چشمات تو صدات


    قلب تو شهر گل یاس


    دست تو بازار خوبی


    اشک تو باران روی


    مرمر دیوار خوبی


    یاد بارون و تن تو


    یاد بارون و تن خاک


    بوی گل تو شوره زار


    بوی خیس تنه خاک
     
     
     
     
     
    وای باران بارن!!

    شیشه پنجره را باران شست

    از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست

    ای عزیز من بی تو چه سخت است که من جز کلمات چاره ای دارم

    هر چند عزیزی چون تو دارم و غمی ندارم

    پس با تو بودن را با نگارش چهره ات به هم امیخته

    و به تو از تو مینویسم:

    با تو همه رنگهای این سرزمین را اشنا میبینم

    با تو اهوان این صحرا همبازی منند

    با تو کوهها هامیان وفادار خاندان منند

    با تو من با بهار میرویم

    با تو من عشق را شوق را زندگی را

    و مهربانی پاک خداوند را مینوشم

    با تو من در غربت این صحرا در سکوت این اسمان

    و در تنهایی این بی کسی

    غرق شور و شوقم

    با تو درختان برادران و گل ها خواهران منند

    با تو من در عطر یاسها پخش میشوم

    با تو..............
     
     
     
     
     
     
    بی تو طوفان زده دشت جنونم

    صید افتاده به خونم

    تو چه سان میگذری از اندوه درونم

    بی من از شهر سفر کردی و رفتی

    بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

    قطره ای اشک فرو ریخت به چشمان سیاهم

    تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم تو ندیدی

    نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتم

    چون در خانه ببستم دگر از پای نشستم

    گوییا زلزله آمد

    گوییا خانه فرو ریخت سرم

    بی نو من در همه شهر غریبم

    بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

    بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته صدایی

    تو همه بود و نبودی..... تو همه شعر و سرودی

    چه گریزی ز بر من......که ز کویت نگریزم

    گر بمیرم ز غم دل ...... به تو هرگز نستیزم

    من و یک لحظه جدایی نتوانم نتوانم

    بی تو من زنده نمانم
     
     
     
     
     
     تقیدیم به تو ساره که هنوز عشق از یادتان نرفته
     
    من از این نام که می‌آید و
    این نام مرا می‌شکند
    دانستم
    که سرانجام
    اسیر غم عشقت شده‌ام
    تا بدنبال اسارت
    در زندان دلت باز شود
    تا شاید
    بتوانم جایی
    در دلت باز کنم.
    با تو بودن برایم کافی‌ست
    با تو پاییز برایم چو بهار
    و بهارم بی‌تو
    سرد و غمناک‌تر از پاییز است
    من بدنبال بهاری گشتم
    که مرا سبز کند
    و بدنبال خزان
    تا در آن ریزش برگ
    همدمی یابم من
    و بریزم برگهای زرد دلم را با او
    تو بگو
    به همین ابر دلت
    که ببارد باران
    زیرا من
    چو گلی تشنه باران محبت هستم
    بچشان ای نازم
    به من این شیره عشقت که بر آن باز کنم
    در این قفل دل سنگی خود را تا باز
    این دل سنگی خود را
    به مثال دل تو نرم کنم
    قسمت می‌دهم ای از همه دنیا بهتر
    که مرا تا آخر
    هرگز از خاطره ذهن خودت پاک مکن
    و به چشمان مست تو قسم
    تا توان در من هست
    از تو
    برنمی‌دارم دست !!!!!
     
     
     
     
     
    برای روز میلاد تن من،
    نمی خوام پیرهن شادی بپوشی
    به رسم عادت دیرینه حتی،
    برایم جام سرمستی بنوشی

    برای روز میلادم اگر تو،
    به فکر هدیه ای ارزنده هستی
    منو با خود ببر تا اوج خواستن،
    بگو با من که با من زنده هستی

    که من بی تو نه آغازم نه پایان،
    تویی آغاز روز بودن من
    نذار پایان این احساس شیرین،
    بشه بی تو غم فرسودن من


    نمی خوام از گلهای سرخابی،
    برایم تاج خوشبختی بیاری
    به ارزشهای ایثار محبت،
    به پایم اشک خوشحالی بباری
     
     
     
     
     
    پیراهنی از برگ گل از بهر یارم دوختم

    از بس لطیف است آن بدن ترسم که آزرش دهد

    پروانه امشب پر نزن اندر حریم یار من

    ترسم صدای شهپرت خوابست و بیدارش کند

    ای گربه خوش خط وخال امشب نیا بالین یار

    ترسم صدای پای توخوابست وبیدارش کند

    باد صبامحض خدا امشب نیا در باغ ما

    ترسم صدای شاخه ها خوابست وبیدارش کند
     
     
     
     
     
    بازدرخلوت من دست خیال

    صورت شاد تورا نقش نمود

    بر لبانت هوس مستی ریخت

    در نگاهت عطش توفان بود

    یاد آن شب که تورا دیدم وگفت

    دل من با دلت افسانه ی عشق

    چشم من دید در آن چشم سیاه

    نگهی تشنه و دیوانه ی عشق

    رفتی و دردل من ماند بجای


    عشقی آلوده به نومیدی و درد

    نگهی گمشده در پرده ی اشک

    حسرتی یخ زده در خنده ی سرد
     
     
     
     
     
     
    ما را ز فهمیدن عشق غافل کردند

    فهمیدن عشق را چه مشکل کردند

    انگار کسی به فکر ماهی ها نیست

    سهراب بیا که آب را گل کردند!!!!!!
     
     
     
     
     
    دل من میل تو دارد,چه بجوئی چه نجوئی
    دیده ام جای تو باشد , چه بمانی چه نمانی

    من که بیمار تو هستم, چه بپرسی ,چه نپرسی
    جان به راه تو سپارم , چه ندانی چه بدانی

    می توانی به همه عمر دلم را بفریبی , ور بکوشی ز دل من بگریزی , نتوانی
    دل من سوی تو آید , بزنی یا بپذیری

    بوسه ات جان بفزاید , بدهی یا بستانی
    جانی از بهر تو دارم , چه بخواهی چه نخواهی
    شعرم آهنگ تو دارد چه بخوانی چه نخوانی
     
     
     
     
    پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت
    بیچاره از این عشق سوختن آموخت

    فرق منو پروانه در اینست
    پروانه پرش سوخت ولی من جگرم سوخت
     
     
     
     
    تورا گم کرده ام امروز ... وحالا لحظه های من ...گرفتار سکوتی سرد وسنگینند... وچشمانم که تا دیروز به عشقت می درخشیدند ...نمی دانی چه غمگینند!!! چراغ روشن شب بود ..برایم چشم های تو نمی دانم چه خواهد شد پر از دلشوره ام... بی تاب ودلگیرم... .... کجا ماندی که من بی تو هزاران بار،در هر لحظه می میرم
     
     
     
    ________ همش تقدیم به ساره جونم __________
     
     
     
     
     
     

     
     
     
                                                                                                                                 
                                                                                                                                 
     
     
     
     
     
     
     

    نظرات شما ()

  • 123...

  • نویسنده : مهدی حاجی:: 87/2/7:: 7:46 صبح

    شعر عاشقانه

    ندارم فرصتی تا لحظه ی مرگ

    بود بر شاخه هایم آخرین برگ

    تو پنداری که شب چشمم به خواب است

    ندانی این جزیره غرق آبست

    به حال گریه می خوانم خدا را

    به حال دوست می جویم شما را

    زبس دل سوی مردم کرده ام من

    در این دنیا تو را گم کرده ام من

    مرا در عاشقی بی تاب کردی

    کجا هستی دلم را آب کردی

    نه اکنون بلکه عمری، روزگاریست

    که پیش روی ما غمگین حصاریست

    بود روز تو برای ما شب تار

    صدایت می رسد از پشت دیوار

    کلام نازنینت مهر جوش است

    صدایت در لطافت چون سروش است

    بدا ، روز و شب ما هم یکی نیست

    شب ما بهر تو همگام روز است

    به وقت صبح تو ما را شب آید

    در آن هنگامه جانم بر لب آید

    کویرم من، تو گلشن باش ای یار

     

     

     

    به تاریکی تو روشن بــاش ای یار


    نظرات شما ()

       1   2      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ